حق نام دیگر من بود!!!

پیش از آنکه انسان پا به زمین بگذارد

خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود:

آی ، ای انسان ، زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید.

انسان نفهمید که خدا چه می گوید

پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند

خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست

زمین من آکنده از حق و باطل است

اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به درکش، تا آشکار کنی آنگاه مومن خواهی بود.

اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد آمد

انسان گفت: من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم که این ابر هیچگاه به کارم نخواهد آمد.

.

.

.

انسان به دنیا آمد اما ...

هرگاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد!

حق تلخ بود ، حق دشوار بود و ناگوار!

حق سخت و سنگین بود!

انسان حق را تاب نیاورد!

پس هربار که با حقی روبه رو شد ، آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند!

فرشته ها می گریستند و می گفتند:حق را نپوشان! حق را نپوشان!

اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید

انسان کفران ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند

و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که اشتباه کردی

حق نام دیگر من بود!!!