I was thinking what a beautiful life it would be, if we were
more important to ourselves than the others!
I was thinking about lots of things in my life that I have done or I am doing
,and I tragically recognized that the main inspiration which is behind
most of them and make me to do these, is to see others gaze at me in admiration
or to play others beloved role subconsciously !!! At the very beginning you
might deny it but when you look closer and deeper you’ll face with this
dreadful fact as well.
This motivation is sometimes sooooooooo powerful that even make
us to put our blood into something, without thinking if we like it or not, and
in some cases we become very successful surprisingly!
It is not bad to become successful but it is not what we really wanted and it
hasn’t came from our deep inside. If it would, not only we became successful,
but also we became absolutely wonderful, unique and indelible. Because we ARE
unique intrinsically and we HAVE BEEN CREATED absolutely wonderful and
indelible.
I
just can’t believe that this huge amount of people are interested in education
in our country and I can’t digest either this enormous population like to
become an engineer or a doctor! You
might say that in our country we need to study to be able to afford our life
but I’ll say that it’s only a lame excuse. Because we see lots of jobless
educated people around us ,don’t we? And there are many ways to afford our life
which are very quicker and easier than education aren’t there? I recon at least
90% decide to study or become an engineer or a doctor to feel pride and they
bother themselves to attract others attention. Does it really worth it???!!!
This is a vital question that everybody should ask themselves at least once in
their life. I’m not just talking about education. Education is one of the
clearest example .It actually runs on all of our decisions we make or all the
occupations we have and so on. We can consider it as a trade that we give our
golden opportunity and our leisure and receive others admiration! FAIR
ENOUGH??!!!!!
پیش از آنکه انسان پا به زمین بگذارد
خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود:
آی ، ای انسان ، زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید.
انسان نفهمید که خدا چه می گوید
پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند
خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست
زمین من آکنده از حق و باطل است
اما اگر حق را دیدی خورشیدت را به درکش، تا آشکار کنی آنگاه مومن خواهی بود.
اما اگر حق را بپوشانی نامت در زمره کافران خواهد آمد
انسان گفت: من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم که این ابر هیچگاه به کارم نخواهد آمد.
.
.
.
انسان به دنیا آمد اما ...
هرگاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد!
حق تلخ بود ، حق دشوار بود و ناگوار!
حق سخت و سنگین بود!
انسان حق را تاب نیاورد!
پس هربار که با حقی روبه رو شد ، آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند!
فرشته ها می گریستند و می گفتند:حق را نپوشان! حق را نپوشان!
اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید
انسان کفران ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند
و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که اشتباه کردی
حق نام دیگر من بود!!!
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت
خدا دنیای بی زنجیر آفرید
آدم بود که زنجیر را ساخت
شیطان کمکش کرد!
دل زنجیر شد!
زن زنجیر شد!
دنیا پر از زنجیر شد
و آدمها همه دیوانه ی زنجیری!!!!!!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست
نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
امتحان آدم همینجا بود
دست های شیطان پر از زنجیر بود
خدا گفت زنجیر هایتان را پاره کنید
شاید نام زنجیر شما عشق است؟!
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد
نامش را مجنون گذاشتند
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری
این نام را شیطان بر او گذاشت!
شیطان آدم را در زنجیر می خواست ...!
رنج جانکاهیست گنج بودن و مجهول ماندن!
گنج بودن و در ویرانه ها فراموش ماندن!
رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن!
علم بودن و عالم نیافتن!
زیبا بودن و نادیده ماندن،
نور بودن و روشن نکردن،
آتش بودن و گرم نساختن،
عشق بودن و دلی نیافتن،
روح بودن و کالبدی نبودن،
چشمه بودن و تشنه ای ندیدن،
پیام بودن و پیامبر بودن و کسی نداشتن،
مثنوی بودن و خواننده ندیدن،
چنگ بودن و پنجه ی نوازنده نبودن ...
چه بگویم؟خدا بودن و انسان نداشتن!
ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم. تو را در آغوش می کشم و هیچ گاه شکوه نمی کنم!!
بگذار بند بندم از هم بگسلد.هستی ام در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود. باز هم صبر می کنم و خدای بزرگ را عاشقانه می پرستم.
خدایا کودک که بودم از بلندی آسمان و ستارگان درخشنده اش لذت می بردم اما امروز از آسمان لذت می برم زیرا بدون آن خفه می شوم.زیرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحی ام نکاهد دیگر خفه می شوم!!
دکتر چمران
کوچک باشیم اندازه نخود
یا بزرگ باشیم قد یک غول
اندازه همیم
وقتی خاموش کنیم چراغ ها را .
پولدار باشیم مثل پادشاه
یا آس و پاس باشیم عین گدا
قدر و قیمتمان یکی است
وقتی خاموش کنیم چراغ ها را .
سیاه باشیم یا سفید
سرخ باشیم یا زرد و نارنجی
یک رنگ می بینندمان
وقتی خاموش کنیم چراغ ها را .
پس خداوند اگر یک وقت بخواهد
رو به راه کند کارها را
راهش شاید این باشد
که دست دراز کند و خاموش کند چراغ ها را .
شل سیلورستاین