خانه عناوین مطالب تماس با من

و اما...

و اما...

روزانه‌ها

همه
  • باورتان نمیشود!
  • فال روزانه

پیوندها

  • شب، سکوت، کویر
  • چرکنویس های یک دیوانه
  • شب تولد من
  • خواب خوب بی قفس بودن
  • اقلیما
  • خفن دات کام
  • atpc
  • سحوری
  • از میان جمع یاران من چه تک افتاده ام
  • تالیوود ای تی
  • ice girl
  • سایه روشن
  • انتظار ستاره
  • چقدر دلگیرم از دست زمونه/عجب ظلمی تو کار آسمونه
  • تعیین زمان و مکان قرار وب نویسان خانواده بلاگ اسکای
  • بلاگ اسکای تولدت مبارک
  • انجمن تخصصی برق - الکترونیک
  • درسهایی در...
  • یادداشت‌های یک خبرنگار
  • کاش روز و شب نبود بین ما جدایی نبود...
  • روزهای بارانی

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • AM I UNIQUE ENOUGH
  • حق نام دیگر من بود!!!
  • زنجیر
  • رنج بزرگیست!
  • خدا بود و دیگر هیچ نبود
  • مثل هم
  • پیله و پروانه
  • به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم!
  • پیوند
  • وقتی همسن تو بودم...
  • تفکری در ذهن دانشجوی ریاضی:
  • خدایا!
  • انسان
  • خواستگار

بایگانی

  • شهریور 1389 1
  • اسفند 1386 1
  • بهمن 1386 1
  • خرداد 1386 1
  • فروردین 1386 1
  • بهمن 1385 1
  • دی 1385 1
  • مهر 1385 1
  • مرداد 1385 1
  • خرداد 1385 1
  • فروردین 1385 2
  • اسفند 1384 2

آمار : 216179 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • AM I UNIQUE ENOUGH شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 16:18
    Normal 0 false false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 I was thinking what a beautiful life it would be, if we were more important to ourselves than the others! I was thinking about lots of things in my life that I have done or I am doing ,and I tragically recognized that the main inspiration...
  • حق نام دیگر من بود!!! پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 20:47
    پیش از آنکه انسان پا به زمین بگذارد خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود: آی ، ای انسان ، زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید. انسان نفهمید که خدا چه می گوید پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست...
  • زنجیر دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 20:45
    دنیا که شروع شد زنجیر نداشت خدا دنیای بی زنجیر آفرید آدم بود که زنجیر را ساخت شیطان کمکش کرد! دل زنجیر شد! زن زنجیر شد! دنیا پر از زنجیر شد و آدمها همه دیوانه ی زنجیری!!!!!! خدا دنیا را بی زنجیر می خواست نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است امتحان آدم همینجا بود دست های شیطان پر از زنجیر بود خدا گفت زنجیر هایتان را پاره...
  • رنج بزرگیست! یکشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1386 00:17
    رنج جانکاهیست گنج بودن و مجهول ماندن! گنج بودن و در ویرانه ها فراموش ماندن! رنج بزرگیست علم بودن و عالم نداشتن! علم بودن و عالم نیافتن! زیبا بودن و نادیده ماندن، نور بودن و روشن نکردن، آتش بودن و گرم نساختن، عشق بودن و دلی نیافتن، روح بودن و کالبدی نبودن، چشمه بودن و تشنه ای ندیدن، پیام بودن و پیامبر بودن و کسی...
  • خدا بود و دیگر هیچ نبود جمعه 17 فروردین‌ماه سال 1386 01:37
    ای درد اگر تو نماینده خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم. تو را در آغوش می کشم و هیچ گاه شکوه نمی کنم!! بگذار بند بندم از هم بگسلد.هستی ام در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود. باز هم صبر می کنم و خدای بزرگ را عاشقانه می پرستم. خدایا کودک که بودم از بلندی آسمان و ستارگان درخشنده اش لذت...
  • مثل هم چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 17:30
    کوچک باشیم اندازه نخود یا بزرگ باشیم قد یک غول اندازه همیم وقتی خاموش کنیم چراغ ها را . پولدار باشیم مثل پادشاه یا آس و پاس باشیم عین گدا قدر و قیمتمان یکی است وقتی خاموش کنیم چراغ ها را . سیاه باشیم یا سفید سرخ باشیم یا زرد و نارنجی یک رنگ می بینندمان وقتی خاموش کنیم چراغ ها را . پس خداوند اگر یک وقت بخواهد رو به راه...
  • پیله و پروانه سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1385 22:43
    شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد آن گاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه اش ضعیف و بالهایش پروکیده بودند آن...
  • به قدرت تنه درخت عادت کرده ایم! یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 22:52
    وقتی فیل هنوز کودک است یک پایش را به تنه ی درختی می بندند .فیل بچه هر چه هم که تقلا کند نمی تواند خودش را آزاد کند.اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه درخت از او نیرومند تر است! هنگامی که بزرگ می شود و قدرتی شگرف می یابد تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد.فیل تلاشی برای...
  • پیوند پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1385 01:37
    عشق بورز نه بخاطر ایجاد پیوندبین دو شخص ایستا . عشق بورز همچون گردابی زاینده.عشق بورز همچون رقصی چنان پر تب و تاب و با حرکاتی چنان سریع که نتوان دریافت که کدام عاشق و کدام معشوق است.و رقص ادامه می یابد ژرفتر و ژرفتر.رقصنده ها محو می شوند و تنها رقص باقی می ماند. هستند کسانی که با احساسات خود کنار می آیندو هستند کسانی...
  • وقتی همسن تو بودم... جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1385 16:30
    عمویم گفت:((چطور به مدرسه می روی؟)) گفتم:(( با اتوبوس)) پوزخندی زد و گفت :((من وقتی همسن تو بودم ۱۰ کیلومتر پیاده میرفتم)) عمویم گفت:((چقدر بار را می توانی بلند کنی؟)) گفتم:((یه گونی برنج)) پوزخندی زد و گفت :((من وقتی همسن تو بودم یه گاری رو حرکت میدادم)) عمویم گفت:((تا حالا چند بار دعوا کردی؟)) گفتم:((دو بار و هر دو...
  • تفکری در ذهن دانشجوی ریاضی: پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 00:20
    اگر از این همه غم که در مورد مسائل دنیایی داری روزی صد بار مشتق بگیری و از اضطراب هایت ریشه n ام بگیری و از ترسهایی که روزانه از غیر خدا پیدا می کنی در صفر حد بگیری،آنگاه خواهی دید مجموع مصائب به سمت صفر میل میکنند و lim امید در قلب بینهایت می شود! اگر نتوانستی بر مصائب چیره شوی ، میتوانی به تعداد دلخواه از هوپیتال...
  • خدایا! جمعه 11 فروردین‌ماه سال 1385 16:34
    خدایا ! در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند مرا با نداشتن و نخواستن رویین تن کن! همین خدایی که اینچنین با کسی که دوست داشتن را می داند به آسانی کنار می آید خود را از چشم آنکه جز فهمیدن نمیداند پنهان می دارد! خدایا ! به جامعه ام بیاموز که تنها راه به سوی تو از زمین میگذرد اما به من بیراهه ای میانبر نشان...
  • انسان پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 00:59
    خدا انسان را وجود می دهد و تاریخ ماهیتش را می سازد. هرکس به میزانی انسان تر است که نیازهای کاملتر و متعالی تر دارد. مسئولیت زاده توانایی نیست.زاده آگاهی است و زاده انسان بودن!
  • خواستگار پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1384 00:47
    کلاس تمام شده بود و داشتم از دانشگاه به خانه بر می گشتم .ناگهان دیدم یکی از پسر های همکلاسم به سرعت به سمتم می آید ایستادم و منتظرش شدم خودش را به من رساند و نفس نفس زنان همانطور که داشت عرق می ریخت گفت:((ببخشید نظر شما راجع به ازدواج چیه؟))من که سالها منتظر شنیدن این جمله بودم گل از گلم شکفت و لبخندی زدم و گفتم:خب...